دبورا که اکنون از نام ماسایی ناشیپای استفاده میکند و با سایتوتی و خانواده اش در اوبنا، تانزانیا زندگی میکند، عاشق زندگی جدید و بسیار متفاوت خود است.
یک زن از داستان فوق العاده غیرمعمول خود در ازدواج و حتی بچه دار شدن با یک عروسک پارچه ای پرده برداشت که مادرش برایش درست کرده بود.
مریم زنی جوان و خوش چهره که در عمق چشمانش به سادگی می شد غم عمیقی را دید، با احوالی پریشان و مضطرب مقابل مشاور نشسته است او داستان زندگی اش را اینطور برایمان تعریف کرد. من چوب اعتماد بیش از حد به آدم ها را خورده و تاوان سنگینی پرداخته ام. بدبختی من از یکسال پیش
زنی که در پی دعوا و درگیری های با همسر خود،به شدت نیازمند کسی بود تا به او نزدیک شود و در انتها به پسر کوچکتر از خودش دل باخت. مترو برای خیلی ها نماد انسان های سرگردانی است که نه راه پیش دارند و نه راه پس …. کافیست یک بار
بالاخره پای سفره عقد نشستم اما دوران شادی و خنده های من فقط چند ماه طول کشید چرا که با آغاز زندگی مشترک گویی من کیسه بوکس انتقام شده بودم و هرکسی از خانواده عمویم مشتی را روانه پیکرم می کرد؛
نتایج تحقیقات نشان میدهد که احساس شادی و رضایت با داشتن ضریب هوشی بالاتر مرتبط است.
جشن عروسی یکی از بستگانمان بود، کت و شلوار به تن کرده بودم و در میان آن شلوغی که همه در حال شادی و پایکوبی بودند که دختر جوانی را که به آرامی در گوشه ای از مجلس روی صندلی نشسته بود مرا به خودش جذب کرد.
بدون این که دل و دماغ کاری داشته باشد شروع به قدم زدن کرد. از آن جا تا خانه شان چند دقیقه بیشتر راه نبود ولی خب برای او هر چه بیشتر طول می کشید بهتر بود. رسیدن به خانه به معنای زجر بزرگی بود.
پسر جوان که در یک نگاه دلباخته دختری در مراسم عروسی شده بود نمی دانست پس از ازدواج و فاش شدن بیماری زنش چطور ادامه زندگی دهد.
همه چیز از نشستن روی یک نیمکت سبزتیره زیر نور ماه در یک شب سرد شروع شد، کلمههای اسرارآمیزی که من همیشه در آرزوی شنیدنش بودم در مقابلم صف کشیده بودند .